فوتبال در بهشت
دو پيرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستان بسيار قديمى بودند
يک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بوديم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى می کرديم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، يک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد يا نه؟»
چند روز بعد بهمن از دنيا رفت.
: منم، بهمن.
:”تو بهمن نيستى، بهمن مرده!
:باور کن من خود بهمنم…
: تو الان کجايی؟
خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.
و از آن بهتر اين که تمام دوستان و هم تيمی هايمان که مرده اند نيز اينجا هستند.
و هوا هم هميشه بهار است و از برف و باران خبرى نيست.
و هرگز خسته نمی شويم. در حين بازى هم هيچ کس آسيب نمی بيند.
خسرو گفت: عاليه! حتى خوابش را هم نمی ديدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چيه؟
بهمن گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تيم گذاشته
+ نوشته شده در پنجشنبه دهم تیر ۱۳۸۹ ساعت 1:26 PM توسط علیرضا دولت شناس
|